سلام
نمیدونم چرا سالی چندبار این حالت برام پیش میاد... اینکه... هییییییچی نمیخوام....
اصلا میخوام خودمو تحلیل کنم... آدما یا باید شوق داشته باشن یا ترس که بخاطرش کاری انجام بدن... تا قبل از سربازی همه کارام به خاطر شوق بود... هر کاری دوس داشتم انجام میدادم، خسته نمیشدم که هیچ، لذت هم می بردم حتی اگر حسابی عرقمو در میاورد... ولی... وقتی اولین بار به خاطر ترس کاری انجام بدی... دیگه اوضاع عوض میشه... ولی نه... قبل از سربازی هم این حس اومد سراغم... اوووو... مدیر مدرسه مون... مجبورم کرد وسط روز برم خونه و کفشامو عوض کنم و برگردم... فراش مدرسه آشغالایی که دیگرون ریخته بودن تو باغچه انداخت گردن من و به زور منو برد پیش مدیر مدرسه، چقدر گریه کردم... نفر اول کشور شدم و بهم تهمت تقلب زدن... ترس... هومممم... ترس... چیز عجیبیه... بچه تر بودم... سر سفره هفت سین وقتی شمع روشن بود دستماکاغذی گرفتم روش و نمیدونستم که دستمال کاغذی مثل کاغذ نیست و خیلی سریعتر آتیش توش پخش میشه، بابام جلو همه زد تو گوشم... ترس...
ترس...
... ترس...
بعد از اینکه ترس رو احساس میکنی... اگر نتونی فراموشش کنی... دیگه اون آدم سابق نمیشی...
شروع میکنه از درون میخورتت
هیچ وقت... تاکید میکنم... هیچوقت... بخاطر ترس... کاری انجام ندید... چون خرج میشید... چون پیر میشید... عوضش... تا میتونید... از روی شوق کار انجام بدید... اگر کاری که دارید انجام میدید عقبه، از رو ترس انجامش ندید، بخاطر شوق تموم شدنش انجامش بدید و حتی یک لحظه هم خودتون رو در جایگاهی که باید توعون بدید فرض نکنیذ... نشد نشد... به درک... مهم اینه که من دلم نخواست...
ایده آله... شاید دور از واقعیت به نظر بیاد... ولی ... هیچوقت بخاطر ترس، کاری انجام ندید... چون اینجوری قبول کردید که دیگه خودتون نباشید... و کم کم... انقدر از خودتون دور میشید... که دیگه یادتون میره اصلا کی بودید؟ چی میخواستین؟ چی خوشحالتون میکنه؟
سخته... ولی جوری زندگی کنید که هیچوقت مجبور نباشید بخاطر ترس کاری کنید...
شاید تنها چیزی که بعد از مرگ ارزش پرسیدن داشته باشه اینه که... حالا که به آخرش رسیدی... چقدر خودت موندی؟
تا حالا... در حالت منطقی و به دور از احساس... گریه م نگرفته بود...